معدن زندگی

شهر شلوغ بود . دایره ها مشغول رفت و امد بودند . هر کدام به نوبه خود مشغول کاری بودند.سربازان

دایره ای هم همچنان مشغول محافظت از شهر و کشیک رفتن بودند. ارتور, پسر پادشاه دایره ها مثل

بقیه مشغول کارهای خودش بود. پدرش پادشاه شهر بود . پادشاهی عادل . ارتور تنها پسر او بود .
تمام زندگی دایره ها از راه تجارت الماس انجام میشد..معدنی که در نزدیکی انها بود پر از الماس بود

ولی به درد انها نمی خورد زیرا تمام حیات انها به ماده ای بستگی داشت که درون معدن زندگی بود.
معدن زندگی در اختیار قبیله ای بود در دوردست . و انها از طریق فروش الماس  مواد مورد نیاز خود را

تامین میکردند.
روز ها میگذشت ولی ناگهان یک روز کرمهایی سر از خاک بر اوردند و به خانه ها  , دایره ها و ... حمله

کردند . قصد انها  غارت نبود ..زیرا همه چیز را با اب دهان خود  ذوب میکردند . به نظر موجودات احمقی

می رسیدند . فقط خراب میکردند و جلو می رفتند. اهالی شهر فرار کردند . دسته دسته مقداری از

اذوقه خود را برداشتند و فرار کردند هر کدام به طرفی. در ان موقع ارتور در شهر بود  با دیدن این منظره

خود را سریعا از میان کرم ها به قصر رساند . کرمها هنوز به قصر نرسیده بودند . این طور به نظر می

رسید .
وارد قصر شد .مادرش با ناراحتی به طرف او رفت.
مادر گفت : پدرت . پدرت را بردند . چند تا از اون کرمها یک سر دسته هم همراهشان بود . پسرم باید

بروی دنبال پدرت و اورا پیدا کنی . من و گاموت(خدمت کار وفادار پادشاه) به طرف کوه الماس حرکت

میکنیم در انجا یک پناهگاه  مخفیانه وجود دارد. تا زمانی که پدرت را پیدا نکرده ای من انجا میمانم.
ارتور که نمی دانست چکار کند به طرف غرب حرکت کرد . اگر در قصر می ماند کرم ها به انجا حمله ور

می شدند  . باید بر سر راه خود مواد حیاتی باقیمانده را جمع میکرد تا اگر به خانواده ای رسید از از بین

رفتن انها جلوگیری کند. زیرا انبار مواد حیاتی منفجر شده بود . توسط سردسته کرمها . ولی ماده حیاتی

از انفجار اسیب پندانی نمی بیند .فقط به صورت پخش و پلا در شهر و اطراف ان ریخته بود.
همچنان که در حرکت بود یکی از خانواده ها را بر سر راه خود دید . انها را صدا زد . پرسید : کسی از

شما میداند پدر من را کجا بردند ؟ یکی از انها گفت وقتی به خانه ما حمله کردند من داخل کمد بودم..

می شنیدم که سر دسته انها می گفت زود باشید باید به طرف شمال برویم.
به محض این که  ارتور این کلمه را شنید. فریاد زد . : نه ! ...  معادن زندگی در شمال واقع شده . اگر

کرمها به انجا برسند همه را ذوب میکنند. باید بروم به طرف شما ل  . . .